محل تبلیغات شما

my routines



گفته بودم چقدر اینجا رو دوست دارم؟
گاهی وقتا میام تمام پست هایی رو که گذاشتم از اول تا آخر میخونم و غرق لذت میشم.
امتحانات میانترم نزدیکهاز رگ کردن نزدیکتردرس های تلنبار شده هم به اندازه ی 16 واحد ناقابل!
حالم بده که یه دانشجوی پرتکاپو نیستم.حالم بده که به معمولی بودن راضی شدم.
امروز با دوست جان که دانشجوی دندون هست,رفتم علوم پزشکی.موقع برگشت به خونه بین سرمای پاییزی و آهنگ پلی شده تو گوشمتو سرم غلت میخورد:هزار باده ی ناخورده.
کاش یه روزی یه جایی تموم بشه این درد
خدایا یه روزی خوشحالم کن.یه روزی مثه قدیما محکم دستمو بگیر
قول دادم که نمازمو بخونم بازم. این همه سال خوندم.الآن یه چیزی کمه تو زندگیم.خودم خوب میدونم.
 
پ.ن: جان ببر , آنجا که دلم برده ای"مولانا"


سلام سلام.
اول باید بگم که خوشحالم که حتی شده بر حسب اتفاق حواسم به 2 ساله شدن وبلاگم بود. 2سال پیش وقتی پشت کنکوری بودم و زندگی واقعا برام سخت بود اینجا رو راه انداختم. روزایی که الان هم که یادشون میفتم از ته قلبم خدا رو شکر میکنم که تموم شدن،درسته که خوشی و خنده و اندک لذتی هم داشتن اما واقعا به استرس و بلاتکلیفی وحشتناکشون نمی ارزیدن.
 96 هم داره نفسای آخرش رومیکشه امسال برای من سال بدی نبود راستش. ازدواج سعید ، معدل خیلی خوب اولین ترم 96 و معدل خیلی بد دومین ترم 96! امسال درگیری های زیادی داشتم. از یه طرف با بچه های دانشگاه و لج شدن چندین نفر با من، از یه طرف یکم سوتفاهم های دوستانه. اما از اینا که بگذریم ، میرسیم به آرزوی محقق شده ی من.
تابستون خیلی تلاش کردم تا روز تولدم کنسرت گروه مورد علاقم رو برم و به این عقده ی کنسرت پایان بدم که نشد. هفت اسفند اما من با تموم استرسا و سختیاش بالاخره رفتم کنسرت چارتار. همت کردم واقعا. هفتم اسفند روز یکشنبه بود ، من و دخترخالم قرار بود ساعت 3:30 پرواز کنیم سمت تهران و بعد مستقیم بریم کنسرت توی تموم بدو بدو هام تلفنم زنگ خورد و گفتن که پروازمون 4:40 انجام میشه. دنیا رو سرم خراب شده بود. همش فکر میکردم بعد این همه مدت بلیط گرفتم که به کنسرت نرسم؟ انصاف نیست که. خلاصه که ناامید نشدم و رفتم فرودگاه. ساعت 6:15 پرواز نشست تو فرودگاه و ساعت 7:15 درست چند دقیقه قبل از شروع، ما رسیدیم. آخر شبش یه باریکلا محکم به خودم گفتم و خوابیدم. سخت بود برای منی که یه بارم برج میلاد نرفته بودم با یه کوله از مشهد راه بیوفتم و برسونم خودم رو به کنسرت.سفر خیلی خوبی بود.روحم رو تازه کرد به معنای واقعی.
گاهی کافیه ما جرئت کنیم، نترسیم از تنهایی وهزار تا چیز دیگه و بریم جلو.اینا رو منی دارم میگم که از موقع کنکورم زندگیم بهم ریخته و نمیدونم کدوم قطعه پازلم گم شده. ولی هر از گاهی خدا یه حالی بهم میده که تا عمر دارم یادش که میفتم لبخند از رو لبم پاک نمیشه.
امیدوارم 97 سال خیلی بهتری برای برای کشورمون باشه و رخت عزا از تن خسته ی این گربه در بیاد.
امیدوارم 97 برای هممون پر از موفقیت و شجاع بودن و پیشرفت باشه.
عیدتون پیشاپیش مبارک.
#دو_سالگی_وبلاگ


بازم بعد از حدود دو ماه برگشتم.
البته نه که نباشم ، فقط گاهی اون قدر حالم نامعلوم و بده که اصلا نمیتونم بنویسم.

آخرین پستم قبل از عروسی بود. خب باید بگم که عروسی واقعا خوب بود و خوش گذشت. منم تا حدودی از قیافم راضی بودم ولی نه کاملا راضی.

بعد از عروسی، عروس و دوماد برای 2 هفته خونه ی ما بودن، با وجود این که خیلی دوسشون دارم اما گاهی آرزو میکردم تنها باشم.
دورم خیلی شلوغ بود و اتفاقات خیلی زیاد و پشت سرهمی میفتادو طبیعتا اهمیتشون کم تر از حالت عادی بود برام.

همون هفته ی اول برگشتن به حالت تنهایی ، دوستام به بهترین شکل ممکن سورپرایزم کردن و برام تولد گرفتن.
اولین تولد سورپرایزی عمرم . این طور بود که بیست سالگی به قشنگ ترین شکل ممکن تموم شد و بیست و یک سالگی قدعلم کرد.

حول و حوش تولدم خیلی به این فکر میکردم که دیگه باید حواسم باشه اشتباهات بیست سالگی و شاید حتی یه سری بچه بازیاش توی سال جدید عمرم ظاهر نشن، اما خب همون هفته اول فهمیدم که قرار نیست این طور باشه. به هر حال انگار که باید اشتباه کنیم.

بعد از تولدم مدرسه تابستونه ای که براش ثبت نام کرده بودم و در کمال ناباوری ( اون موقع فکر میکردم پذیرش نمیشم و شانسم پایینه)قبول شده بودم، شروع شد و 7 روز خیلی خیلی خوب رو گذروندم(به جز یده شدن جامدادیم!!!). البته کلی حسرت با خودم از اون هفت روز آورده بودم . 
حسرت نداشتن امکانات و حسرت دوباره ی قبول نشدن توی رشته ی مورد علاقم.
یادمه ترم پیش توی کلاس زبان ، یه جایی که بحث از برنامه هایی بود که پیش نرفت ، گفتم که باور دارم حتما حکمتی توش بوده که نشده برم اون رشته و در جواب شنیدم که اینا همه توجیهه!
این روزا هر چی فکر میکنم میبینم وقتی الان نمیتونم دلیل خاصی برای نرسیدن بیارم پس بعدا هم نخواهم تونست.
و این حقیت تلخ زندگی منه! شاید تلخ ترین حقیقت ممکن
 

تا همین چند روز پیش تصمیم گرفته بودم هر چی زودتر بار و بندیل رو ببندم و برم ، تا این که وقت سفارت 2 ساله شد وتلنگری بود برای دلیل بی قراری هام. شاید رفتن هم دردی از من دوا نمیکرد. شاید رفتن هم احساس پوچی من رو نمیکشت.
من باید تصمیم به موندن و جنگیدن میگرفتم و  به خودم ثابت میکردم کدوم راه درست ترین کار ممکنه.شک باید باطل میشد. نمیخواستم با تردید قدم بردارم!

الان که موندم و تصمیم تموم کردن دوره ی لیسانس رو گرفتم ، هنوز نمیدنم چه مرگمه . فقط امیدوارم که هر چی زودتر همه چی درست بشه

قشنگ ترین اتفاق این روزا گواهینامه گرفتن بود! بالاخره غول افسر رو نشوندم سرجاش!


توی مرداد یا شایدم اواخر تیر بود که با یه دوست تقریبا مجازی بحث کردیم و به اصرار اون هم رو Remove  کردیم.
خیلی خیلی زود آثارش از همه جا محو شد و برام شد یک تجربه!
بعد از اون اتفاقات عجیب و غریب زیادی برام افتاد و علامت سوال ذهنم روز به روز گنده تر شد. فقط این وسط یکی از افرادی که داشت اذیتم میکرد رو شناختم و خیلی تعجب کرده بودم.
همه ی این قضایا گذشت تا چند روز پیش فهمیدم عامل اکثر اون کارا کی بوده؟! نمیدونستم خوش حالم که بالاخره فهمیدم یا ناراحتم از این که اون بوده!همون دوست مجازی!
یه وقتایی نمیفهمم بقیه چشونه؟چرا این مدلی برخورد میکنن؟ هر چی فکر کردم دلیل کارش رو نفهمیدم! جالب اینجاست که خودش هم نمیدونه ! ولی در عین حال همچنان پر رو مونده!

خوب نیست. این که فکر میکنیم همیشه حق با ماست و کاری که میکنیم درسته ، پس باید پر رو بمونیم.

این روزا نه خودم رو درک میکنم که که به آنرمال ترین شکل ممکن میخندم و زدم به اون در ولی از درون ویروونم، نه بقیه و رفتارای عجیب و غریبشون رو!
ترجیح میدادم آدما بیان تو چشمام زل بزنن و مشکلشون رو بگن تا این که سعی کنن با رفتارشون بهم بفهمونن.

ولی زندگی همچنان در جریانه و ما همچنان نفس میکشیم . پس امید و آرزو هم پا برجاست.

پ.ن : اگه اینجا رو میخونین بدونین که دوستون دارم




من در کمال خجالت با سری به پایین افتاده اومدم بعد از حدود دو ماه اینجا رو آپدیت کنم.

شنیدین که میگن حرف با عمل فرق داره؟ حکایت منه دقیقا!

20 خرداد که اومدم نوشتم توی بازه ی امتحانات دانشگاه بود ، 10 تیر به طور کامل خلاص شدم!

تصمیم گرفتم بیخیال آلمانی خوندن بشم فعلا ، انگلیسی رو نجات بدم اول .
 
همون 10ام بعد از امتحان آخر اومدم خونه ، ناهار خوردم و رفتم موسسه ای که تحقیق کرده بودم ، تعیین سطح دادم.

در کمال ناباوری هم ترم دوستم افتادم و کلی خوشحال بودم! همون هفته هم کلاسا شروع شد.

هنوز خیلی داغونم راستش ولی انشالله بهتر میشم! البته که ترم واقعا خوبی افتادم.

بگذریم. یک هفته بعد از شروع کلاس زبانم ، برادرم اومد ایران و من عملا با درس خوندن برای کلاس خداحافظی کردم.

این چند وقت حسابی سرم شلوغ بوده.کلاس ورزش رو شروع کردم و البته دیروز آحرین جلسه بود، و مهم ترینش هم عروسی برادر جان!

پس فردا عروسیه! حدود دو ماهه که داریم انتظار جمعه رو میکشیم. باید بگم ازدواج آسونی نبود اما از ته دلم آرزوی خوشبختی دارم براشون.

توی این مدت اتفاقات عجیب و غریب کم نیفتاد! آدمای ناشناسی که هنوز هم پیام میدن و من هیچ وقت درکشون نکردم.

چی میخوایم از کسی که نمیشناسیمش؟چرا بیخیال مردم آزاری نمیشیم؟!

من هنوز منتظر اون روزیم که برم با یه قدرت عجیب بلند بشم از جام و جمع کنم برمبرم که بسازم. برم که بفهمم کجا جای منه؟

به نظرم هر آدمی باید یه روزی چمدونش رو جمع کنه بره ببینه نقطه دنج و امن جهان برای اون فرد کجاست؟ البته یه سریا هم لازم نیست برن دقیقا همونجایی که وایستادن، نقطه امنشونه!

معدل این ترمم واقعا خوب شد کلیییی ذوق کردم بابتشامیدوارم ترم های بعدی هم بتونم پیشرفت کنم.

برای یه مدرسه تابستونی فرم پر کردم و از 10 مرداد قرار بوده خبر بدن که خبر ندادن! بخوام خیلی خیلی خیلی خوش بین باشم اینه که تا  15ام منتظر خبر باشم! به نظرم قبول نشدم!

سعید این روزا کلی بهم درس زندگی داده. به کار بستنشون مهمه

چشمام ضعیف تر شدن متاسفانه لنز هم خریدم که استفاده کنم یکم درگیری دارم با لنزام فعلا ولی فکر کنم که بتونم عادت کنم.

برای خوشبختی سعید دعا کنید!
 
 خوشحالم که اینجا رو دارم! 

خب سلام!
از بی نظمی ها و بدقولی های خودم نمینویسم دیگه،واضحه.
اتفاقات بد هفته اخیر هم که گفتنش حالم میریزه بهم
هفته ای به غایت گند. گندترین هفته ترم 2
اومدم که بنویسم از ذوقی که باید داشته باشم و هنوز ندارم.
باید ذوق کنم از درس خوندناز نشستن پشت میز و ریز ریز مطالب رو جمع کردن و به خورد ذهنم دادن.
یادش بخیر یه روزایی مدرسه میرفتم و هر روز عصر پر ذوق بودم برای اینکه بخونم ،یادبگیرم،برنامه داشته باشم،
به منشاء این همه سرخوردگش دیگه اشاره نمیکنم که پر واضحه
داشتم خنداننده شو می دیدم، کیف کردم از این که حداقل خودشون خوشحال بودن که پیشرفت کردن
پیشرفت کردن حس عجیب خوبیه.یه امید قشنگه.
و منی که شاید مدت هاست یادم رفته امید و برنامه داشتن رو.همه چیز رو رها کردم به حال خودش.
انگار نه انگار که من همون آدمیم که همیشه سعی میکردم اول باشم تو همه ی کلاسای درسیم.
امیدوارم هیچ وقت براتون سوال نشه چی شد که این جوری شد؟!!!.

من اگه میتونستم یه قسمت از حافظم رو پاک کنم حتما دو سال اخیر رو پاک میکردم اونوقت حتما امروز اعتماد به نفس بیشتری داشتم
رکن اساسی تو زندگی همه،اعتماد به نفسهیکم خودمونو قبول داشته باشیم هم حالمون بهتره و هم کارامون بهتر پیش میره.

پ.ن:خیلی وقته که اعتقاداتم شخم زده شده و هنوز یه نظم درست و یه چارچوب پیدا نکرده
اما اعتقادم به ماه رمضون و قشنگیش سرجاشه. 
منو هم دعا کنید سر سفره افطار و سحرتون که بدجور محتاجم

سلااااام
سال نو مبارک
95 هم با همه ی خوبی ها و بدی هاش بار وبندلیش رو بست و 96 نشست جاش.
الآن که داشتم براتون مینوشتم،یادم افتاد که پارسال اومدم عید رو تبریک گفتم و یادم افتاد که واااای بر من که یکساله شدن وبلاگمو جشن نگرفتم
به هر حال خوشحالم که یک سال توی این چارچوب با شما بودم و از جزئیات زندگیم نوشتم
امسال تصمیم دارم روتین هامو قشنگ تر کنم،حواسم باشه که فقط مواقع دل گرفتگی به اینجا سرنزنم.
در واقع اونقدرها که به نظر می رسه روتین های زشتی ندارماشکال توی زشت گلچین کردن بوده.

96 بعد از 2 سال برای من عید آورد.2 سال کنکوری بودم و بوی عید اصلا به مشامم نمی رسید ولی امسال، زمان سال تحویل جمع شدیم ، عکس گرفتیم و به عزیزامون گفتیم که دوسشون دارم

عیدتون پر از خوشحالی و قشنگی

پ.ن: مرگ افشین یداللهی من رو به شدت متاثر کرد.روحش شاد.


خیلی وقت پیش میخواستنم این عنوان رو کامل کنم.
اما امروز بعد از 4 ماه دیدن متنی من رو به یاد اینجا و این مطلب انداخت.

من 2 سال اخیر روزهای تلخ زیادی گذروندم.همه ی این تلخی ها برمیگشت به وضعیت تحصیلی و البته
مکمل هایی مثل اعتماد به نفس .

به هر جهت اشتباهات زیادی رو مرتکب شدم و این اشتباهات من رو یاد "جهل"مینداخت
اگه روزانه دقت کنید میبینید که رفتارهای زیادی وجود دارند که باعث ناراحتی شما میشن و حتی رفتارهایی هم وجود دارند که ما رو ناراحت نمیکنن و حتی بهشون میخندیم و ریشه در جهل دارند

این موضوع هم به شدت ناراحت کننده اس و هم کمی امیدوارکننده.تنها چیزی که میتونه ما رو کمی امیدوار کنه اینه که میشه جهل رو برطرف کرد.
اما آیا ما این کار رو میکنیم؟؟؟ و یا حتی به این فکر میکنیم که کدوم رفتارمون درسته یا غلطه؟؟؟؟

علم و جهل  

1-  جهل + فقر    =  جُرم
2- جهل + ثروت   =  فساد
3- جهل + آزادی =  هرج و مرج 
4- جهل + قدرت = استبداد
5- جهل + دین   =  تروریسم 

1- علم + فقر    =  قناعت 
2- علم + ثروت   =  نوآوری
3- علم + آزادی =  خوشبختی
4- علم + قدرت =  عدالت 
5- علم + دین  = استقامت




میشه هرچیزی رو یه جور دیگه ای برداشت كرد. 
شاید یه جوری كه ذهن ما میطلبه و شاید هم یه جوری كه منطق رد كنه و دل بطلبه. 
قبول دارین كه هرآدمی نمیتونه همیشه منطقی باشه؟! یه زمانایی توی زندگی هركسی هست كه سلول سلول بدنش میخوان بی منطق باشن. 

*شرایط سخت باشه ولی ما پا پس نكشیم. اینه كه ما رو آبدیده میكنه.حالا این وسط كلی آدم هم هستن كه شرایط آسون رو با كم كاری هاشون به شرایط فوق دشوار تبدیل میكنن.نمونشونم خودم!!!

 * یه اعتقادی كه من دارم اینه كه اینستاگرام یه آلبوم هست كه من اجازه میدم به همه یا به اونایی كه دلم میخواد،آلبومم رو تماشا كنن. حتی اگر من عكسی از دیگران در آلبومم بزارم برای این بوده كه خودم دلم خواسته.نه برای خوشامد دیگران . البته اعتراف میكنم كه همیشه فقط خودم رو در نظر نمیگیرم. 

*سعی كنم اینقدر خوب زندگی كنم كه هیچ وقت افسوسی در كار نباشه.

 *من یه خصوصیت خیلی بد دارم. موارد چه بسا خصوصی زیادی هست كه من با دیگران درمیون میزارم بدون اینكه این حركت متقابل باشه. این اصن یعنی خودِ خودِ بد بودن.!!! 

 *باید بپذیرم كه نمیتونم مامانم رو مطابق معیار های خودم تغییر بدم.فقط میتونم با رفتارهای مامانم كنار بیام.یه جوری رد كنم رفتارهاشو. حداقل یه گوش در و یه گوش دروازه.!!!!

آخرین جستجو ها

و این منم زنی تنها در انتظار معجزه ای سبز . . . سرطان اشعار صفیه پاپی فروشگاه اینترنتی ملی شاپ وبلاگ کلامو adljooyan مرکز پاورپوینت ایران | دانلود PowerPoint brewhaufrutif خرید قیمت ماهیتابه قالبمه دیگ کودکانه بچه گانه داخل عروسکی فانتزی 2021 mydiriesbook ابزارخانه رونیکس